دمی ز عبرت اگر خم کند حیا گردن


سر غرور نبندد به دوش ما گردن

ز سر خیال رعونت برآر و ایمن باش


رگی ست آنکه ز تن می کند جدا گردن

ز خود نمایی طاقت نمی توان برخاست


به حکم خجلت اگر بشکند عصاگردن

چه ممکن ست که ظالم رسد به اوج کمال


مگرکشیدن دارش کند رسا گردن

رگی که ساز تو دارد گسستن آهنگ است


چوگردباد مده تاب بر هوا گردن

به جسمت از رگ و پی آن قدر گرفتاری ست


که سرکشیده به چندین کمندها گردن

به هر که وانگری هستی ستم ایجاد


ز پشت پاش کشیده ست پوست تا گردن

به رنگ دانه درین کشتزار دعوی خیز


فتاده است سر و می کشد ز پاگردن

فکنده ایم سپر تا قضا چه پیش آرد


ستمگران دم تیغند و عجز ما گردن

تو از حلاوت تسلیم غافلی ورنه


چو نیشکر همه بند است جابجاگردن

اگر نه در دم تیغ محبت اعجازست


سر بریدهٔ قمری که دوخت با گردن

فغان که حق حضوری بجا نیاوردیم


چو شمع سر به هوا رفت زیر پا گردن

کسی مباد هوس میهمان خوان غرور


ز اشتهای سری ، می خورد قفا گردن

ز ساز قلقل مینا شنیده ام بیدل


که سنگ اگر شکنی نیست بی صدا گردن